کد مطلب:28805 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:142

شورش خِرّیت بن راشِد












2746. اُسْد الغابة - به نقل از زبیر -:در نبرد جَمَل، خِرّیت، سردسته مُضَریان در سپاه طلحه و زبیر بود و عبد اللَّه بن عامر، او را بر قریه ای در فارس گماشته بود. سپس به علی علیه السلام پیوست و چون ماجرای داوری پیش آمد، به مخالفت با علی علیه السلام برخاست و به یكی از مناطق فارس كوچید.

پس علی علیه السلام سپاهی به فرماندهی معقل بن قیس و زیاد بن خصفه، به سوی وی روان كرد. شماری فراوان از مردم عرب و مسیحیانِ جزیه پرداز، با خِرّیت گرد آمدند. پس وی به مردم عرب فرمان داد كه دیگر زكات نپردازند و از مسیحیان خواست كه جزیه ندهند. در آن میان، مسیحیانی بودند به اسلام گرویده، كه چون این اختلاف را دیدند، مرتد گشتند و به یاری او برآمدند. پس ایشان با یاران علی علیه السلام رویارو گشتند و به جنگ پرداختند.

زیاد بن خصفه، پرچمِ اَمان برافراشت و منادی را فرمان داد كه ندا در دهد:«هر كه زیر این پرچم آید، در امان است». بسیاری از یاران خِرّیت بدان سوی پیوستند و خِرّیت، شكست خورد و كشته شد.[1].

2747. تاریخ الیعقوبی:خِرّیت بن راشدِ ناجی، همراه گروهی از یارانش برآشوبیدند و در كوفه، شمشیر بر كشیدند و جماعتی را كشتند. مردم در تعقیب آنان بر آمدند و خِرّیت و یارانش از كوفه كوچیدند و به هیچ دیاری در نمی آمدند، جز آن كه بیت المالِ آن را غارت می كردند، چندان كه به ساحل عمان رسیدند.

پیش تر، علی علیه السلام، حلو بن عَوف اَزْدی را در عمان به كارگزاری نصب كرده بود. پس بنی ناجیه بر او تاختند و هلاكش ساختند و از اسلام برگشتند. سپس علی علیه السلام، معقل بن قیس ریاحی را به آن سرزمین فرستاد. وی خِرّیت بن راشد و یارانش را كشت و بنی ناجیه را به اسیری گرفت.[2].

2748. الغارات:در [ نبرد] صِفّین، خِرّیت بن راشدِ ناجی و یارانش با علی علیه السلام همراه بودند. پس خِرّیت با سی سوار از یارانش به سوی علی علیه السلام حركت كرد و از میان ایشان پیاده پیش آمد تا نزد علی علیه السلام ایستاد و به وی گفت:به خدا سوگند، فرمانت را اطاعت نمی كنم و فرا پشتت نماز نمی گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد. و این، پس از نبرد صِفّین و داور ساختنِ آن دو حَكَم بود.

پس علی علیه السلام به وی گفت:«مادرت به سوگت نشیند! اكنون عهد می شكنی، پروردگارت را نافرمانی می كنی، و جز به خویشتن زیان نمی رسانی! به من بگو، چرا چنین می كنی؟».

گفت:زیرا آن گاه كه كار بس سخت شد، كار را به داوری در كتاب [ خدا ]كشاندی و در حق، سستی ورزیدی و به گروهی تكیه كردی كه به خود ستم رانده اند. پس ما از تو سر می پیچیم و بر ایشان خشم می گیریم و از همگی تان جدا می شویم.

علی علیه السلام به وی گفت:«وای بر تو! نزد من آی تا كتاب [ خدا] را به تو بیاموزم و درباره سنّت ها برایت دلیل آورم و نكته هایی از حق را به رویت بگشایم كه از تو به آنها داناترم؛ باشد كه آنچه را اكنون منكر آنی، بازشناسی و به آنچه اینك درباره اش نابینا و جاهلی، بینایی یابی!».

پس خِرّیت گفت:من فردا به سویت باز می گردم.

علی علیه السلام به وی گفت:«برو؛ [ امّا] مبادا شیطان تو را بفریبد و بد اندیشی گرفتارت كند و جاهلانی كه نمی دانند، خوارت سازند! به خدا سوگند، اگر از من راه جویی ونصیحت شنوی و سخن پذیری، هر آینه، تو را به راه هدایت ره می نمایم».

پس خرّیت از نزد او به جانب اطرافیانش برون آمد.

عبد اللَّه بن قُعَین گفته است:پس به دنبال وی شتابان رفتم. و مرا از پسر عموهای وی، دوستی بود. خواستم با پسر عمویش در این باب، دیدار كنم و سخن امیر مؤمنان و سر باز زدنِ خِرّیت را به وی خبر دهم و از او بخواهم كه با زبانی تند بر خِرّیت سخت گیرد و او را به فرمان بردن و نصیحت پذیرفتن از امیر مؤمنان امر كند و او را بیاگاهاند كه این در حالِ دنیا و آینده آخرت، برایش بهتر است.

پس روان شدم تا در پی او به منزلش رسیدم. بر درِ خانه اش ایستادم كه در آن، گروهی از یارانش گرد آمده بودند كه به هنگام وارد شدن وی بر علی علیه السلام همراهش نبودند. به خدا سوگند، از آنچه به امیر مؤمنان گفته بود و نافرمانی اش از او، نه بازگشت و نه پشیمان شد. سپس به ایشان گفت:ای جماعت! من اندیشیده ام كه از این مرد جدا شوم. هنگامی كه از نزد وی بیرون آمدم، عهد كردم كه فردا نزدش بازگردم؛ امّا چنین می اندیشم كه از او جدا شوم.

بیشنیه یارانش گفتند:تا نزدش نرفته ای، از او جدا مشو! اگر كاری را كه نیك می شماری، از تو خواست، می پذیری و اگر چنین نبود، همچنان می توانی از وی جدا شوی.

او به آنان گفت:آنچه اندیشیده اید، صواب است.

[ عبد اللَّه بن قُعَین گفت:]سپس من از ایشان اجازه[ ی ورود] خواستم و مرا اجازه دادند. پس نزد پسر عمویش، مُدرك بن رَیّان ناجی، از بزرگان عرب، رفتم و به او گفتم:به سبب برادری و دوستی ام با تو و به جهت حقّ مسلمان بر مسلمان، تو را بر من حقّی است. بدان كه من بیمناكم اگر وی از امیر مؤمنان جدا شود، تو و خود و خاندانش را به هلاكت افكَنَد.

گفت:خدای تو را پاداشِ نیكِ برادری دهد! به راستی اندرز نیكو دادی و دلسوزی ورزیدی! اگر پسر عمویم بخواهد از امیر مؤمنان جدا شود، من از او می گسلم و با وی مخالفت می كنم و سخت تر از همه مردم، با وی درخواهم افتاد. خود با او خلوت خواهم كرد و وی را اندرز خواهم داد كه از امیر مؤمنان اطاعت كند و با او مهر ورزد و همراهش بایستد؛ و نعمت و هدایت او در همین است.

پس از نزد وی برخاستم، به این قصد كه به سوی علی علیه السلام بازگردم و او را از ماجرا آگاه كنم. [ امّا] سپس از گفته آن دوست، اطمینان یافتم و به خانه خود بازگشتم و شب را خفتم.

صبحگاهان كه خورشید برآمد، نزد امیر مؤمنان رفتم و قدری در حضورش نشستم و خواستم سخن خویش را در خلوت با او بگویم. نشستنم به درازا كشید و مردم همچنان بسیار بودند. به وی نزدیك شده، ورایِ او نشستم. سرش را به دهانم نزدیك كرد و من آگاهش كردم كه از خِریّت چه شنیده ام، به پسر عمویش چه گفته ام و او مرا چه پاسخی داده است.

گفت:«او را وا گذار! اگر حق را پذیرفت و بازگشت، در می یابیم كه بر صواب است و از او می پذیریم؛ و اگر سر باز زد، در طلبش بر می آییم».

گفتم:ای امیر مؤمنان! چرا اكنون او را به چنگ نمی آوری تا از وی ایمن شوی؟

گفت:«همانا اگر با همه كسانی كه بدیشان گمان داشتیم، چنین می كردیم، زندان ها را از آنان می انباشتیم. به رأی من، مرا روا نیست تا افراد، نافرمانی از ما را اظهار نكرده اند، ایشان را دستگیر كنم، به حبس افكنم و كیفر نمایم».

پس من سكوت ورزیدم و فاصله گرفتم و كنار یارانم نشستم. آن گاه، همراه ایشان، چندی كه خدا خواست، درنگ ورزیدم. سپس علی علیه السلام مرا گفت:«نزدیك من بیا!». به او نزدیك شدم. نجوا كنان به من گفت:«به خانه آن مرد رو و مرا خبر ده كه چه كرده است. كم روزی بود كه تا پیش از این ساعت، نزد من نیامده باشد!».

به منزل وی روان شدم و دیدم كه از آنان، هیچ كس در خانه نیست. پس به درِ خانه های دیگر یاران وی رفتم و از آنها نیز صدایی و پاسخی بر نیامد. سپس نزد علی علیه السلام آمدم. مرا كه دید، گفت:«آیا امان گُزیدند و ماندند یا ترسیدند و كوچیدند؟».

گفتم:بلكه كوچیدند!

گفت:«خدا آنان را دور ساخت، همان سان كه ثمود دور شدند. هَلا! به خدا سوگند، اگر نیزه ها به سویشان روان می گشت و شمشیرها بر سرشان فرود می آمد، هر آینه پشیمان می شدند. همانا شیطانْ آنان را فریفت و گم راهشان كرد، حال آن كه فردا از ایشان بیزاری و كناره خواهد جُست».[3].

2749. الكامل فی التّاریخ - در بیان رویدادهای سال 38 هجری -:در این سال، خِرّیت بن راشدِ ناجی به مخالفت با علی علیه السلام برخاست و به سوی امیر مؤمنان روان گشت. با او سیصد تن از بنی ناجیه بودند كه پیش تر، از بصره به همراهی علی علیه السلام خارج شده بودند، در [ نبردهای] جَمَل و صِفّین كنار وی حضور یافته و تا آن زمان همراه او در كوفه مانده بودند.

پس خِرّیت با سی سوار نزد علی علیه السلام حاضر شد و به وی گفت:ای علی! به خدا سوگند، فرمان تو را اطاعت نمی كنم و فرا پشتت نماز نمی گزارم و همانا فردا از تو جدا می شوم. و این، بعد از داور ساختن آن دو حَكَم بود.

پس علی علیه السلام به وی گفت:«مادرت به سوگت نشیند! اگر چنین كنی، پروردگارت را نافرمانی می كنی و پیمانت را می شكنی و جز به خویشتن زیان نمی رسانی! به من بگو، چرا چنین می كنی؟».

گفت:زیرا تو به داوری تن دادی و در حق، سستی ورزیدی و به گروهی تكیه كردی كه ستم ورزیدند. پس من تو را نكوهش می كنم و بر ایشان خشم می گیرم و از همه شما جدایی می پذیرم.

سپس علی علیه السلام به وی گفت:«بیا تا كتاب [ خدا] را به تو بیاموزم و در سنّت ها با تو گفتگو كنم و اموری را بر تو وا بگشایم كه از تو به آنها آگاه ترم؛ باشد كه آنچه را اكنون منكری، بازشناسی!».

گفت:همانا به سویت باز خواهم گشت.

گفت:«مبادا شیطان فریبت دهد و جاهلان به خواری ات افكنند! به خدا سوگند، اگر از من راه یابی و [ پند ]پذیری، تو را به راه درست هدایت خواهم كرد».

پس خِرّیت از نزد علی علیه السلام به سوی خاندانش بازگشت و همان شب، او و یارانش در راه شدند. چون علی علیه السلام از حركت ایشان، با خبر شد، گفت:«دوری شان باد، چنان كه ثمود دور شدند! همانا امروز شیطان، ایشان را فریفت و گم راه كرد و فردا از آنان بیزاری خواهد جُست».

پس زیاد بن خصفه بَكری به او گفت:ای امیر مؤمنان! همانا نبودِ ایشان بر ما گران نیست تا به سببش اندوه خوری؛ زیرا اگر با ما می ماندند، چندان بر شمارمان نمی افزودند و اكنون كه از ما جدا شده اند، چندان از شمارمان نكاسته اند. ما آن گاه بیمناك می شویم كه گروهی انبوه از كسانی كه به سویت می آیند و از تو فرمان می برند، كارمان را تباه كنند. پس مرا اذن دِه كه به دنبال ایشان روم تا به سوی تو بازشان گردانم.

علی علیه السلام گفت:«آیا می دانی به كدام سو روی كرده اند؟».

گفت:نه؛ امّا می پرسم و ردّ[ شان] را دنبال می كنم.

به او گفت:«خدایت رحمت كناد! حركت كن و در دیر ابو موسی منزل گزین و بمان تا فرمانم تو را رسد؛ زیرا اگر پدیدار شوند، كارگزارانم به زودی خبرشان را برایم می نویسند».

پس زیاد حركت كرد و به خانه اش درآمد و یارانش از [ قبیله] بَكر بن وائل را فراهم آورد و آن خبر را به ایشان رساند. با وی یكصد و سی مرد روان شدند. او گفت:همین مرا بس است!

سپس به راه شد تا در دیر ابوموسی رسید و یك روز در آن منزل گزید و در انتظار فرمان علی علیه السلام ماند. نامه ای از قَرَظَة بن كعب انصاری به علی علیه السلام رسید كه به او خبر داده بود ایشان به سوی نِفَّر[4] حركت كرده اند و یكی از كدخدایان مسلمان را كشته اند.

علی علیه السلام به زیاد پیغام داد كه آنان را دنبال كند و حال ایشان را به وی گزارش نماید و [ در پیغامش آورد كه ]آنان، مردی مسلمان را كشته اند و به زیاد فرمان داد كه ایشان را به سوی وی بازگردانَد و اگر سر پیچیدند، با آنان به نبرد برخیزد. علی علیه السلام، این نامه را با عبد اللَّه بن وال روان كرد.

عبد اللَّه از علی علیه السلام خواست كه اجازه دهد همراه زیاد حركت كند. علی علیه السلام به او اجازه داد و به وی گفت:«همانا امید دارم كه از یاران من در حق باشی و بر این گروه ستمگر یاوری ام كنی!».

[ عبد اللَّه] ابن وال [ بعدها] می گفت:به خدا سوگند، دوست نمی دارم كه آن گفتار وی را [ درباره خودم] با شتران سرخ مو عوض كنم...

آن گاه در پی ایشان برآمدند تا آنان را در مَذار[5] یافتند... زیاد، او (خِرّیت) را فرا خواند و گفت:چرا بر امیر مؤمنان و ما كین ورزیدی، چندان كه از ما جدا شدی؟

گفت:من امیر شما را امام نمی شمارم و رفتار شما را سیره [ ی صحیح ]نمی دانم. پس صواب دیدم كه كناره گیرم و همراه كسانی درآیم كه به شورا فرا می خوانند.

زیاد به وی گفت:آیا مردم بر كسی توافق خواهند كرد كه در شناخت خدا و سنّتش و كتابش، و نیز خویشاوندی اش با پیامبر خدا و پیشینه اش در اسلام، به امیرت كه از او جدا شدی، نزدیك باشد؟

او را گفت:این را به تو پاسخ نمی گویم.

زیاد به او گفت:پس چرا آن مرد مسلمان را كشتی؟

او را گفت:من وی را نكشتم؛ بلكه گروهی از یارانم او را كشتند.

گفت:پس آنان را به ما تسلیم كن!

گفت:مرا به این كار اختیار نیست!

آن گاه، زیاد یارانش را فرا خواند و خِرّیت نیز یاران خود را. پس به نبردی سخت پرداختند و با نیزه بر هم زدند، چندان كه نیزه ای باقی نمانْد. سپس با شمشیرها ضربه زدند، چنان كه شمشیرها خم شدند و بیشینه اسب هاشان پی شد و بسیاری شان مجروح گشتند و از یاران زیاد دو تن كشته شدند و از آن طرف، پنج تن. پس شب آمد و میان ایشان فاصله افكند و از هم بیزاری ورزیدند.

زیاد مجروح شد و خِرّیت، شبانگاه به حركت درآمد و زیاد به سوی بصره حركت كرد. به آنان خبر رسید كه خِرّیت به اهواز درآمده و در سویی از آن منزل گزیده و گروهی از یارانش به وی پیوسته اند و نزدیك به دویست تن شده اند... پس مَعقِل به سوی اهواز رفت... و در حوالی یكی از كوه های رامهرمز به آنان رسیدند...

سپس یاران مَعقِل، هفتاد تن از ایشان، شامل بنی ناجیه و عرب های همراهشان را كشتند و [ نیز] حدود سیصد تن از كافران عجم و كُردها را از پای درآوردند. آن گاه، خِرّیت بن راشد شكست خورد و به كرانه دریا پیوست، حال آن كه گروهی بسیار از قومش با او بودند و وی با آنان حركت می كرد و به مخالفت با علی علیه السلام فراشان می خوانْد و به آنان اعلام می كرد كه هدایت، در جنگ با علی است؛ چندان كه بسیاری از ایشان از او پیروی كردند....

پس علی علیه السلام به مَعقِل پیغام نوشت و او و یارانش را ستود و به وی فرمان داد كه خِرّیت را دنبال كند و یا بكشد یا تبعید نماید... چون مَعقِل به خرّیت رسید، پرچم اَمان برافراشت و گفت:هر كس زیر این پرچم درآید، در امان است، مگر خِرّیت و یارانی از او كه نخست بار با ما جنگیدند.

پس بسیاری از همراهان خِرّیت كه هم قومِ وی نبودند، از او جدا گشتند... سپس معقل و همه همراهانش هجوم آوردند و به جنگی شدید پرداختند و در نبرد با او پایداری ورزیدند.

آن گاه، نعمان بن صُهبان راسِبی، خِرّیت را دید و به او هجوم آورْد و بر وی ضربه ای زد. او از چارپایش به زیر افتاد. دو ضربه ردّ و بدل كردند و نعمان، وی را كشت. از همراهان وی در میدان نبرد، یكصد و هفتاد تن از پای درآمدند و باقی به راست و چپ پراكنده شدند.[6].

ر. ك:ج 4، ص 315 (سیاست های امنیّتی/كیفر ندادن بر پایه گمان و اتهام).









    1. اُسد الغابة:1437/165/2، الإصابة:2249/235/2.
    2. تاریخ الیعقوبی:194/2، مروج الذهب:418/2.
    3. الغارات:332/1، تاریخ الطبری:116 - 113/5. نیز، ر. ك:أنساب الأشراف:177/3.
    4. نِفَّر، نام آبادی ای است بر كناره رود نَرْس در ایران. (معجم البلدان:295/5(
    5. مَذار؛ شهری است در مَیسان، میان واسط و بصره؛ و آن، مركز مَیسان است. (معجم البلدان؛ 88/5(
    6. الكامل فی التاریخ:417/2.